چای باطعم خدا

چای باطعم خدا

به خاطر تو فقط به خاطر تو
چای باطعم خدا

چای باطعم خدا

به خاطر تو فقط به خاطر تو

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است


پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند

پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز

تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است

خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند

فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر

راستی :
اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!

از: عرفان نظرآهاری 

دختری دلش شکست

دختری دلش شکست

دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود
بست

رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه ی زباله ریخت
پشت در گذاشت

صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشم های خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید

رفتگر برای کفتر دلش
آب و دانه برد
رفت و تکه های آن دل شکسته را به
خانه برد

سال هاست
توی این محله با طلوع آفتاب
پشت هر دری
یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر
سال هاست
عاشق است 

قول می دهم که آسمان شوم

مثل نامه ای ولی

توی هیچ پاکتی

جا نمیشوی

جعبه جواهری

قفل نیستی ولی

وا نمی شوی

مثل میوه خواستم بچینمت

میوه نیستی،ستاره ای

از درخت آسمان جدا نمی شوی

***

من تلاش می کنم بگیرمت

طعمه می شوم ولی

تو نهنگ می شوی

مثل کرم کوچکی مرا تند و تیز می خوری

تور می شوم

ماهی زرنگ حوض می شوی

لیز می خوری

***

آفتاب را نمی شود

توی کیسه ای

جمع کرد و برد

ابر را نمی شود

مثل کهنه ای

 توی مشت خود فشرد

آفتاب 

توی آسمان 

آفتاب می شود

ابر هم بدون آسمان فقط

چند قطره آب می شود

پس تو ابر باش و آفتاب

قول می دهم که آسمان شوم

یک کمی ستاره روی صورتم بپاش

سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

***

شکل نوری و شبیه باد

توی هیچ چیز جا نمی شوی

تو کنار من،کنار او،ولی

تو تویی و هیچ وقت ما نمی شوی

تا حیاط خلوت خدا


تا حیاط خلوت خدا

می روی سفر ، برو ، ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که رو به نور کرد

می روی ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است؟!
از دم حیاط خانه ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است ؟!

راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست ؟
شاید اسم این سفر که می روی
زندگی ست !

توی دست های ما
یک سبد جواب کال
تو رسیده ای و می روی
باز هم به شهری از علامت سؤال

جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری ، نبر ، ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت

می روی سفر برو ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله ی سپید صبح را
فتح کرد 

چای

چای با طعم خدا

این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است ؟!

بازلبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن

دست هایت:
سینی نقره نور
اشک هایم:
استکان های بلور
کاش
استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی

خنده هایت قند است
چای هم آماده ست
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا

پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز