دوست،واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست،نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنی است
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست
ماندنی ست
راستی دلت آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گل ات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو مستجاب شد
عرفان نظرآهاری
دلم یک ورق پاره نازک است
دلم را مچاله نکن
نگو این که یک کاغذ باطله است
به سطل زباله حواله نکن
دلم دفتری کاهی است
ورق های آن را نکن زود زود!
بیا بعضی از صفحه ها را بخوان
از اول ببین
حرف حرف تو بوده است
اگر باز از دست من دلخوری
بیا این "ببخشید" هم مال تو
نرو صبر کن
یکمی صبر کن
بیا اصلا این دل
"دلم" مال تو
عرفان نظرآهاری
توی باغ آسمان
تو چه ساده ای و من چه سخت
تو پرنده ای و من درخت
آسمان همیشه مال توست
ابر زیر بال توست
من ولی همیشه گیر کرده ام
تو به موقع می رسی و من
سال هاست دیر کرده ام
خوش به حال تو که می پری
راستی چرا
دوست قدیمی ات – درخت را–
با خودت نمی بری؟
فکر می کنم توی آسمان تو
جا برای یک درخت هست
هیچ کس در بزرگ درخت آفتاب را
رو به ما نبست
یا بیا و تکه ای از اسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه ی تو می شود
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه ی تو می شود
شب ستاره ها
از تمام شاخه های من تاب می خورند
من همیشه خواب دیده ام ولی ...
راستی، هیچ فکر کرده ای
یک درخت، توی باغ آسمان
چقدر دیدنی است؟!
ریشه های ما
اگر چه گیر کرده است
میوه های آرزو ولی رسیدنی است !
عرفان نظرآهاری
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت :اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند . اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .
مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همین بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .
سیب ذوق کرد
چاقوی تو سیب را
سر برید
خون سیب
روی دست های تو چکید
هیچ کس ولی
خون سیب را ندید
در دهان تو
سیب ذوق کرد
از ته دلش
عجیب ذوق کرد
سیب تکه تکه شد
تمام شد ولی
شاد بود
مثل قطره ای که می رسد به رود
سیب سرخ
رو سفید شد
او به آرزوی خود رسید
آخرش
در دهان تو
شهید شد