چای باطعم خدا

چای باطعم خدا

به خاطر تو فقط به خاطر تو
چای باطعم خدا

چای باطعم خدا

به خاطر تو فقط به خاطر تو

جعبه ای از لبخند

با توام ، با تو ، خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از این که برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است

با توام ، با تو ، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد ؟
من که هر جا رفتم
جار زدم :
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی

هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید

با توام ، با تو ، خدا
پس بیا ، این دل من ، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت

اوصورتش را قرض کرده

من یک نفر را می شناسم
که کودکی را قورت داده
او شکل یک آدم بزرگ است
اما خودش ، عین تو ساده

اوصورتش را قرض کرده
چون صورتش مال خودش نیست
او با خودش هم فرق دارد
انگار هم سال خودش نیست

او توی جیبش گاهی اوقات
شیرینی و گل می گذارد
توی دلش هم تا بخواهی
شعر و خدا و نور دارد

چشمان او لو داده او را
چون چشم هایش شکل تیله است
لبخندهایش خنده دار است
از بس که او بی شیله پیله است

وقتی که می خندد نگاهش
قل می خورد این جا و آن جا
او می رود دنبال چشمش
در لابه لای دست و پاها

شاید کمی قدش بلند است
یا یک کمی پایش بزرگ است
اما دلش اندازه ماست
او آرزوهایش بزرگ است

من مطمئنم کودک او
یک روز می خندد دوباره
شاید بماند توی دستش
تنها نقابی پاره پاره 

سیب ذوق کرد

سیب ذوق کرد

چاقوی تو سیب را
سر برید
خون سیب
روی دست های تو چکید
هیچ کس ولی
خون سیب را ندید

در دهان تو
سیب ذوق کرد
از ته دلش
عجیب ذوق کرد

سیب تکه تکه شد
تمام شد ولی
شاد بود
مثل قطره ای که می رسد به رود

سیب سرخ
رو سفید شد
او به آرزوی خود رسید
آخرش
در دهان تو
شهید شد 

خاک خشبخت


سال ها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

***

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!

(عرفان نظر آهاری)

سر تا پای‌ خودم‌

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.
یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک.
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند.
وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند. من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.
اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم...
این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ که...
خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید.