توی باغ آسمان
تو چه ساده ای و من چه سخت
تو پرنده ای و من درخت
آسمان همیشه مال توست
ابر زیر بال توست
من ولی همیشه گیر کرده ام
تو به موقع می رسی و من
سال هاست دیر کرده ام
خوش به حال تو که می پری
راستی چرا
دوست قدیمی ات – درخت را–
با خودت نمی بری؟
فکر می کنم توی آسمان تو
جا برای یک درخت هست
هیچ کس در بزرگ درخت آفتاب را
رو به ما نبست
یا بیا و تکه ای از اسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه ی تو می شود
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه ی تو می شود
شب ستاره ها
از تمام شاخه های من تاب می خورند
من همیشه خواب دیده ام ولی ...
راستی، هیچ فکر کرده ای
یک درخت، توی باغ آسمان
چقدر دیدنی است؟!
ریشه های ما
اگر چه گیر کرده است
میوه های آرزو ولی رسیدنی است !
عرفان نظرآهاری
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت :اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند . اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .
مسافرانی که پیاده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورود بر شما ٬ راز من همین بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ٬ دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .
سیب ذوق کرد
چاقوی تو سیب را
سر برید
خون سیب
روی دست های تو چکید
هیچ کس ولی
خون سیب را ندید
در دهان تو
سیب ذوق کرد
از ته دلش
عجیب ذوق کرد
سیب تکه تکه شد
تمام شد ولی
شاد بود
مثل قطره ای که می رسد به رود
سیب سرخ
رو سفید شد
او به آرزوی خود رسید
آخرش
در دهان تو
شهید شد
با توام ، با تو ، خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از این که برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
با توام ، با تو ، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد ؟
من که هر جا رفتم
جار زدم :
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
با توام ، با تو ، خدا
پس بیا ، این دل من ، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت
من یک نفر را می شناسم
که کودکی را قورت داده
او شکل یک آدم بزرگ است
اما خودش ، عین تو ساده
اوصورتش را قرض کرده
چون صورتش مال خودش نیست
او با خودش هم فرق دارد
انگار هم سال خودش نیست
او توی جیبش گاهی اوقات
شیرینی و گل می گذارد
توی دلش هم تا بخواهی
شعر و خدا و نور دارد
چشمان او لو داده او را
چون چشم هایش شکل تیله است
لبخندهایش خنده دار است
از بس که او بی شیله پیله است
وقتی که می خندد نگاهش
قل می خورد این جا و آن جا
او می رود دنبال چشمش
در لابه لای دست و پاها
شاید کمی قدش بلند است
یا یک کمی پایش بزرگ است
اما دلش اندازه ماست
او آرزوهایش بزرگ است
من مطمئنم کودک او
یک روز می خندد دوباره
شاید بماند توی دستش
تنها نقابی پاره پاره