من یک نفر را می شناسم
که کودکی را قورت داده
او شکل یک آدم بزرگ است
اما خودش ، عین تو ساده
اوصورتش را قرض کرده
چون صورتش مال خودش نیست
او با خودش هم فرق دارد
انگار هم سال خودش نیست
او توی جیبش گاهی اوقات
شیرینی و گل می گذارد
توی دلش هم تا بخواهی
شعر و خدا و نور دارد
چشمان او لو داده او را
چون چشم هایش شکل تیله است
لبخندهایش خنده دار است
از بس که او بی شیله پیله است
وقتی که می خندد نگاهش
قل می خورد این جا و آن جا
او می رود دنبال چشمش
در لابه لای دست و پاها
شاید کمی قدش بلند است
یا یک کمی پایش بزرگ است
اما دلش اندازه ماست
او آرزوهایش بزرگ است
من مطمئنم کودک او
یک روز می خندد دوباره
شاید بماند توی دستش
تنها نقابی پاره پاره